هوس کرده ساقی مرا از دم تیغ خود بگذراند، تواند
چو دریا خموش است و مواج و این را که داند، تواند
نگه کرده ساقی به یک مرتبه از رفاقت، ندانم
اگر امشبم قصد خون در دلش پروراند، تواند
عجب کرده ساقی از این من؟ یا خود؟ ندانم
به حلقوم آمد دل و چشم آهی فشاند: تواند
تو ای ساقی از جام و از وام و آیا، ندانم
که هر کس بگیرد بنوشد بجوشد شکاند، تواند
و ای ساقی از دست تو کار و درسی و عشقی ندانم
خدایا! بخواهد نگوید بخواند براند، تواند
دگر وعده کردم به جز نام ساقی نباید، ندانم
و باقی چه دانم توانایی او تواند، تواند
۱۰ دی ۱۳۸۸ خورشیدی
به دنبال چهای ای بیسبب بیدل؟
هیولایی ز اول تا ابد، دانی
که هو گفتی و ها پنداشتند اینان
از این بیانتها معنی به صورت ترجمان کردن
ز عمق کوه پر آتش به آب و چشمه جان کندن
فسوسا از تو
از گفتار
از رفتار
از مخهای لامختار
از حِرمان هر پندار
از تیرگیهای شب بیمار و بی شمع و مه و استار
چه جای آنکه موش کور را خورشید بنماییش؟
یا جغدی که با باغ ارم خرسند و خوش یابیش؟
مگر با ملحفه در شام بر بام کویر اینان، به جای حل مشکل پاک کم کردند سائل را؟
بریدند از قفا کشتی در گل را
دریدند عاقبت دریای بیته را به بانگ جبر و حکم و وه!
معاذ اللَّه!
عزیزم! داغ کردی
نازنین! آغوش وا کن بار دیگر
تا حرامی می و نامحرمی توست باقی
ساقیا! بگریز از من
نازنینا! رو بگیر از من
که میگوید مرادم غیر چشمانت، فریبانت؟
که ما آن هر دو بیکس، هر دو بیهم، هر دو تنهاییم
سبکبالان ساحلها چه میفهمند گردابان حائل را؟
رها کن نازنین این گوشپاکان، چشمخاکان، پافرو، دستآستین، دلسست، مخخالی، دهنچاکان
رها کن نازنین! آغوش وا کن
نیک میدانی که دلتنگم
من آن تنها تنی که گرد تابوت تو یا سبوح میگوید
سخن از روح میگوید
مفاعیلن مفاعیلن میازارید شعرم را
رها کن نازنین در گور تنهایی نگارت را
دمی تا هست تا پایان، به تنگ آویز یارت را
همیشه یار غارت را
از این پس در تگ زندان فعولن اتن فع، که با یوسف مفاعیلن
سه آبان نودودو
من کیام؟ خاک و خاکستر و هیچ
مرگی افتاده در بستر و هیچ
نیزههایی که بالا نرفته
حنجری خوندل از خنجر و هیچ
میشود گورها را تهی کرد
تا نماند غمی در سر و هیچ
بادهای خورد و خود را سوا کرد
از پریشی بیپرپر و هیچ
گفتوگو بند آشفتگان نیست
خامشی هست بیپیکر و هیچ
خنده بر ما روا بود، اگرچه
گریهام نیست در باور و هیچ
هیچ دانی که نادان منم من؟
این همه شعر و این دفتر و هیچ
گاه مینالد از غصههایی
که نگیرد دلی در بر و هیچ
ناتوانخویش را دیدی امشب
کودک و ناقص و ابتر و هیچ
۲۳ دی ۸۷
در آن جمع که چه عرض کنم، در هر جمعی در کل، چیدمان جمعها بهگونهای است که دلتنگترم کند. تا بیشتر از پیشترها بچپم در خودم؛ در این خودی که هرگز ندانستم چه میخواهد. و تازه بهفرض هم معلوم شد چه میخواهد، از بیخ اهمیتی ندارد؛ چون نه مجال پرداختن به اوست، نه پرداختن به او غایت آفرینشم.
اینجا نیز محل نگارش تنگدلیها نیست. چارهای هم نیست. صاحب ما مصاحب صحراهاست و ما دربهدر کس و کاریم. نه! این دلتنگی اصلاً به این مقدسی نیست.
همسر معلم عربی و ناظم و مدیر مدرسهام و حامی و بزرگ و سخنران قدیم هیئتمان و یکی از نیکترین و خواستنیترین مردانی که در زندگیام تا امروز دیدهام، بدرود دنیای میرا گفته بود. همین پنجشنبهای که گذشت همسرش در خاک خفت تا بیدار شود. بر همان خاک جمعه قدم میزدیم. راهی ختم بودیم. پرسید چرا لباس سیاه به تن نکردی؟ گفتم چرا به تن کنم؟ گفت راهی ختمی، به احترام آنکه عزیزی از دست داده. گفتم اگر اینجور باشد، هر روز باید سیاه بپوشم. و نرفتم سوی عزاءنا دائم حتی ظهور قائم. رفتم سوی شهریار: «خود رسیدیم به جان، نعش عزیزی هر روز / دوش گیریم و به خاکش بسپاریم که چه؟»
فقط خودش میدانست در این مدت چند از این پیکرها سپردهایم. گفت خدا نکند. ولی من انگار با این جسم وزین، بیوزن بر سیمانهای بهشت زهرا سلاماللهعلیها قدم میزدم. یا مگر از دامن او به معراج میرفتم؛ معراج بیارجترین شیء هستی.
ده دقیقه از نشستنم در ختم مزدحم و نیوشیدن کلام نوشین سخنران نمیگذشت که تلفنی مرا بلند کرد، بیوزنتر از همه غبارها: «عمو تصادف کرده و دختر و همسرش در بیمارستاناند.»
سپردهام به خاک سروها و بیدها
گهِ بهار و گاهِ سرخیِ سپیدها
چکیده از مقال بیکلامم آتشی
به قعر دیدگان ناامیدها
مگر به جان من نشسته غیر غم؟
که بشکنم به رقص آهِ دیدها
الا غزالهای رام! رم کنید
گرسنگانِ گرگ بر وریدها
برادرانه الوداع گفتمت
سلام کرده بود بر تو عیدها
چرا تجلی بهشت میکنی
به برتر از یگانه و فریدها؟
فروختم به کاموای کام تو
شکرلبان مصرِ زرها
قدیمتر نجاتراه عالمی
پس از من این رسان به نوپدیدها
به جد امجدت قسم که نیستم
به هیچ دین خالی جدیدها
۲۱ آبان ۱۳۹۸ خورشیدی
تابیده بر شبهای من مهتاب رویت
تابیده جانم در خم و پیچان مویت
گر در سرم افتد دلم تنگت نباشد
پر میزند روحم به محض شرح بویت
سوی خودم، اما در این خود جز تو کس نیست
در خلوت خود پر زنم آشفته سویت
آشفتگیهای مرا از شانه وا کن
از دست رفتم تا بیفتم پای کویت
آیینهداری میکنی تا خویش بینی
افتاده در آیینههای روبرویت
ای آرزوهای بزرگ سینه من
غم نیست آن آنی که باشم آرزویت
بر بالش پرواز شعرم خواب نازت
در برکه قدیسی است با آواز قویت
19 آبان 1398 خورشیدی
این دنیای ماست؛ دنیایی که با مناسبتها بازی میکنند و تا میتوانند فرهنگ را چاق و چلهتر و خالیتر از همیشه میکنند. این آینه وجود خالی ماست. تقویم را نگاه کن. ببین چقدر سیاهش کردهاند. هر کنجش پونزی فروکردهاند و هر مربعش را به نامی نقش بستهاند. دلها خوش است و استدلالها از رگهای گردن نیز قویتر و بیرونزدهتر. هر حزبی خوشحال است و هر مسلکی مناسکی دارد. اصلاً معنای خالی یعنی گذشته. هر چه خالی است یعنی گذشته است. و چون گذشته چیزی ندارد و پیامی از گذشته به ما نمیرسد، خالی نیز معنایی ندارد. تو مگر میتوانی از اکنون به فردا سفر کنی؟ از دیروز نیز کسی به امروز نمیآید. تنها همصحبت زمان میتواند به هر آنی باشد و مقید به هیچ زمانی نباشد. زمان که خود مخلوق است، با همنشینی حقیقتی که یکی از تظاهراتش همین مصاحبت عصر است، شرف پیدا میکند، وگرنه بیشرفی چون یکی از ما بود که بیدلیل هزار و اند سال چون بنیاسرائیل در تیه سرگردانی مشغول تراش قلاع برای زمین زدن آخرالزمانیم.
.
دیروز به مزار حضرت لوط علیهالسلام شدیم. برای من جای شگفتی داشت که این نبی مکرم در رباط کریم صاحب مزار است. متحیر گوشهای نشستم و قرآن را جستوجو کردم مگر از او نشانههایی در آیهها ببینم. زنش نیز در میان لوطیان شنیعکار به قعر جهنم رفت. این را خلاصةالاخبار نوشته بود. من نمیدانم سرگروه آن چندین فرشته که سوی حضرت ابراهیم علیهالسلام آمده بودند که بود. آنقدر دیدم که جناب جبرائیل برای اجرای عذاب آمده بود، اسرافیل برای مژده اسحاقدار شدن به ابراهیم خلیل و میکائیل برای حفظ جان لوط و اهلش. گابریل عزیز ما چنان قدرتمند بود که با زیر و رو کردن پر خود، کار را بر قوم تمام کرد. این سه فرشته مقرب و قوی تمام نیروی خود را به کار گرفتند تا امیرمؤمنان سلاماللهعلیه با صولتی که ذوالفقار را بر سر آن یهودی خیبری میکوفت، زمین را به دو نیم نکند. این سعادت از ارض ستانده شد که چون قمر منشق شود تا در کریمه «اقتربت الساعة و انشق القمر»، آنچه شقه میشود در ساعتی که نزدیک شد، فرق قمر باشد. و من چه میدانم قمر را در محراب شکافتند یا کنار علقمه. لوط از فلسطین تا این زمین برای همین پیام آمده است؟
هوس کرده ساقی مرا از دم تیغ خود بگذراند، تواند
چو دریا خموش است و مواج و این را که داند، تواند
نگه کرده ساقی به یک مرتبه از رفاقت، ندانم
اگر امشبم قصد خون در دلش پروراند، تواند
عجب کرده ساقی از این من؟ یا خود؟ ندانم
به حلقوم آمد دل و چشم آهی فشاند: تواند
تو ای ساقی از جام و از وام و آیا، ندانم
که هر کس بگیرد بنوشد بجوشد شکاند، تواند
و ای ساقی از دست تو کار و درسی و عشقی ندانم
خدایا! بخواهد نگوید بخواند براند، تواند
دگر وعده کردم به جز نام ساقی نباید، ندانم
و باقی چه دانم توانایی او تواند، تواند
۱۰ دی ۱۳۸۸ خورشیدی
درباره این سایت