هوس کرده ساقی مرا از دم تیغ خود بگذراند، تواند
چو دریا خموش است و مواج و این را که داند، تواند

نگه کرده ساقی به یک مرتبه از رفاقت، ندانم
اگر امشبم قصد خون در دلش پروراند، تواند

عجب کرده ساقی از این من؟ یا خود؟ ندانم
به حلقوم آمد دل و چشم آهی فشاند: تواند

تو ای ساقی از جام و از وام و آیا، ندانم
که هر کس بگیرد بنوشد بجوشد شکاند، تواند

و ای ساقی از دست تو کار و درسی و عشقی ندانم
خدایا! بخواهد نگوید بخواند براند، تواند

دگر وعده کردم به جز نام ساقی نباید، ندانم
و باقی چه دانم توانایی او تواند، تواند
 

 


۱۰ دی ۱۳۸۸ خورشیدی


به دنبال چه‌ای ای بی‌سبب بی‌دل؟
هیولایی ز اول تا ابد، دانی
که هو گفتی و ها پنداشتند اینان

از این بی‌انتها معنی به صورت ترجمان کردن
ز عمق کوه پر آتش به آب و چشمه جان کندن

فسوسا از تو
از گفتار
از رفتار
از مخ‌های لامختار
از حِرمان هر پندار
از تیرگی‌های شب بیمار و بی شمع و مه و استار

چه جای آنکه موش کور را خورشید بنماییش؟
یا جغدی که با باغ ارم خرسند و خوش یابیش؟

مگر با ملحفه در شام بر بام کویر اینان، به جای حل مشکل پاک کم کردند سائل را؟
بریدند از قفا کشتی در گل را
دریدند عاقبت دریای بی‌ته را به بانگ جبر و حکم و وه!
معاذ اللَّه!

عزیزم! داغ کردی
نازنین! آغوش وا کن بار دیگر
تا حرامی می و نامحرمی توست باقی
ساقیا! بگریز از من
نازنینا! رو بگیر از من

که می‌گوید مرادم غیر چشمانت، فریبانت؟
که ما آن هر دو بی‌کس، هر دو بی‌هم، هر دو تنهاییم
سبک‌بالان ساحل‌ها چه می‌فهمند گردابان حائل را؟

رها کن نازنین این گوش‌پاکان، چشم‌خاکان، پافرو، دست‌آستین، دل‌سست، مخ‌خالی، دهن‌چاکان
رها کن نازنین! آغوش وا کن
نیک می‌دانی که دل‌تنگم
من آن تنها تنی که گرد تابوت تو یا سبوح می‌گوید
سخن از روح می‌گوید
مفاعیلن مفاعیلن میازارید شعرم را
رها کن نازنین در گور تنهایی نگارت را
دمی تا هست تا پایان، به تنگ آویز یارت را
همیشه یار غارت را

از این پس در تگ زندان فعولن اتن فع، که با یوسف مفاعیلن

 


سه آبان نودودو


من کی‌ام؟ خاک و خاکستر و هیچ
مرگی افتاده در بستر و هیچ

نیزه‌هایی که بالا نرفته
حنجری خون‌دل از خنجر و هیچ

می‌شود گورها را تهی کرد
تا نماند غمی در سر و هیچ

باده‌ای خورد و خود را سوا کرد
از پریشی بی‌پرپر و هیچ

گفت‌وگو بند آشفتگان نیست
خامشی هست بی‌پیکر و هیچ

خنده بر ما روا بود، اگرچه
گریه‌ام نیست در باور و هیچ

هیچ دانی که نادان منم من؟
این همه شعر و این دفتر و هیچ

گاه می‌نالد از غصه‌هایی
که نگیرد دلی در بر و هیچ

ناتوان‌خویش را دیدی امشب
کودک و ناقص و ابتر و هیچ

 


۲۳ دی ۸۷


در آن جمع که چه عرض کنم، در هر جمعی در کل، چیدمان جمع‌ها به‌گونه‌ای است که دلتنگ‌ترم کند. تا بیشتر از پیش‌ترها بچپم در خودم؛ در این خودی که هرگز ندانستم چه می‌خواهد. و تازه به‌فرض هم معلوم شد چه می‌خواهد، از بیخ اهمیتی ندارد؛ چون نه مجال پرداختن به اوست، نه پرداختن به او غایت آفرینشم.

اینجا نیز محل نگارش تنگ‌دلی‌ها نیست. چاره‌ای هم نیست. صاحب ما مصاحب صحراهاست و ما دربه‌در کس و کاریم. نه! این دلتنگی اصلاً به این مقدسی نیست.


همسر معلم عربی و ناظم و مدیر مدرسه‌ام و حامی و بزرگ و سخنران قدیم هیئت‌مان و یکی از نیک‌ترین و خواستنی‌ترین مردانی که در زندگی‌ام تا امروز دیده‌ام، بدرود دنیای میرا گفته بود. همین پنج‌شنبه‌ای که گذشت همسرش در خاک خفت تا بیدار شود. بر همان خاک جمعه قدم می‌زدیم. راهی ختم بودیم. پرسید چرا لباس سیاه به تن نکردی؟ گفتم چرا به تن کنم؟ گفت راهی ختمی، به احترام آنکه عزیزی از دست داده. گفتم اگر این‌جور باشد، هر روز باید سیاه بپوشم. و نرفتم سوی عزاءنا دائم حتی ظهور قائم. رفتم سوی شهریار: «خود رسیدیم به جان، نعش عزیزی هر روز / دوش گیریم و به خاکش بسپاریم که چه؟»

فقط خودش می‌دانست در این مدت چند از این پیکرها سپرده‌ایم. گفت خدا نکند. ولی من انگار با این جسم وزین، بی‌وزن بر سیمان‌های بهشت زهرا سلام‌الله‌علیها قدم می‌زدم. یا مگر از دامن او به معراج می‌رفتم؛ معراج بی‌ارج‌ترین شیء هستی.

ده دقیقه از نشستنم در ختم مزدحم و نیوشیدن کلام نوشین سخنران نمی‌گذشت که تلفنی مرا بلند کرد، بی‌وزن‌تر از همه غبارها: «عمو تصادف کرده و دختر و همسرش در بیمارستان‌اند.»
 


سپرده‌ام به خاک سروها و بیدها
گهِ بهار و گاهِ سرخیِ سپیدها

چکیده از مقال بی‌کلامم آتشی
به قعر دیدگان ناامیدها

مگر به جان من نشسته غیر غم؟
که بشکنم به رقص آهِ دیدها

الا غزال‌های رام! رم کنید
گرسنگانِ گرگ بر وریدها

برادرانه الوداع گفتمت
سلام کرده بود بر تو عیدها

چرا تجلی بهشت می‌کنی
به برتر از یگانه و فریدها؟

فروختم به کاموای کام تو
شکرلبان مصرِ زرها

قدیم‌تر نجات‌راه عالمی
پس از من این رسان به نوپدیدها

به جد امجدت قسم که نیستم
به هیچ دین خالی جدیدها

۲۱ آبان ۱۳۹۸ خورشیدی


تابیده بر شب‌های من مهتاب رویت
تابیده جانم در خم و پیچان مویت

گر در سرم افتد دلم تنگت نباشد
پر می‌زند روحم به محض شرح بویت

سوی خودم، اما در این خود جز تو کس نیست
در خلوت خود پر زنم آشفته سویت

آشفتگی‌های مرا از شانه وا کن
از دست رفتم تا بیفتم پای کویت

آیینه‌داری می‌کنی تا خویش بینی
افتاده در آیینه‌های روبرویت

ای آرزوهای بزرگ سینه من
غم نیست آن آنی که باشم آرزویت

بر بالش پرواز شعرم خواب نازت
در برکه قدیسی است با آواز قویت

19 آبان 1398 خورشیدی


این دنیای ماست؛ دنیایی که با مناسبت‌ها بازی می‌کنند و تا می‌توانند فرهنگ را چاق و چله‌تر و خالی‌تر از همیشه می‌کنند. این آینه وجود خالی ماست. تقویم را نگاه کن. ببین چقدر سیاهش کرده‌اند. هر کنجش پونزی فروکرده‌اند و هر مربعش را به نامی نقش بسته‌اند. دل‌ها خوش است و استدلال‌ها از رگ‌های گردن نیز قوی‌تر و بیرون‌زده‌تر. هر حزبی خوشحال است و هر مسلکی مناسکی دارد. اصلاً معنای خالی یعنی گذشته. هر چه خالی است یعنی گذشته است. و چون گذشته چیزی ندارد و پیامی از گذشته به ما نمی‌رسد، خالی نیز معنایی ندارد. تو مگر می‌توانی از اکنون به فردا سفر کنی؟ از دیروز نیز کسی به امروز نمی‌آید. تنها هم‌صحبت زمان می‌تواند به هر آنی باشد و مقید به هیچ زمانی نباشد. زمان که خود مخلوق است، با همنشینی حقیقتی که یکی از تظاهراتش همین مصاحبت عصر است، شرف پیدا می‌کند، وگرنه بی‌شرفی چون یکی از ما بود که بی‌دلیل هزار و اند سال چون بنی‌اسرائیل در تیه سرگردانی مشغول تراش قلاع برای زمین زدن آخرالزمانیم.


.
دیروز به مزار حضرت لوط علیه‌السلام شدیم. برای من جای شگفتی داشت که این نبی مکرم در رباط کریم صاحب مزار است. متحیر گوشه‌ای نشستم و قرآن را جست‌وجو کردم مگر از او نشانه‌هایی در آیه‌ها ببینم. زنش نیز در میان لوطیان شنیع‌کار به قعر جهنم رفت. این را خلاصةالاخبار نوشته بود. من نمی‌دانم سرگروه آن چندین فرشته که سوی حضرت ابراهیم علیه‌السلام آمده بودند که بود. آن‌قدر دیدم که جناب جبرائیل برای اجرای عذاب آمده بود، اسرافیل برای مژده اسحاق‌دار شدن به ابراهیم خلیل و میکائیل برای حفظ جان لوط و اهلش. گابریل عزیز ما چنان قدرتمند بود که با زیر و رو کردن پر خود، کار را بر قوم تمام کرد. این سه فرشته مقرب و قوی تمام نیروی خود را به کار گرفتند تا امیرمؤمنان سلام‌الله‌علیه با صولتی که ذوالفقار را بر سر آن یهودی خیبری می‌کوفت، زمین را به دو نیم نکند. این سعادت از ارض ستانده شد که چون قمر منشق شود تا در کریمه «اقتربت الساعة و انشق القمر»، آن‌چه شقه می‌شود در ساعتی که نزدیک شد، فرق قمر باشد. و من چه می‌دانم قمر را در محراب شکافتند یا کنار علقمه. لوط از فلسطین تا این زمین برای همین پیام آمده است؟


هوس کرده ساقی مرا از دم تیغ خود بگذراند، تواند
چو دریا خموش است و مواج و این را که داند، تواند

نگه کرده ساقی به یک مرتبه از رفاقت، ندانم
اگر امشبم قصد خون در دلش پروراند، تواند

عجب کرده ساقی از این من؟ یا خود؟ ندانم
به حلقوم آمد دل و چشم آهی فشاند: تواند

تو ای ساقی از جام و از وام و آیا، ندانم
که هر کس بگیرد بنوشد بجوشد شکاند، تواند

و ای ساقی از دست تو کار و درسی و عشقی ندانم
خدایا! بخواهد نگوید بخواند براند، تواند

دگر وعده کردم به جز نام ساقی نباید، ندانم
و باقی چه دانم توانایی او تواند، تواند
 

 


۱۰ دی ۱۳۸۸ خورشیدی


به دنبال چه‌ای ای بی‌سبب بی‌دل؟
هیولایی ز اول تا ابد، دانی
که هو گفتی و ها پنداشتند اینان

از این بی‌انتها معنی به صورت ترجمان کردن
ز عمق کوه پر آتش به آب و چشمه جان کندن

فسوسا از تو
از گفتار
از رفتار
از مخ‌های لامختار
از حِرمان هر پندار
از تیرگی‌های شب بیمار و بی شمع و مه و استار

چه جای آنکه موش کور را خورشید بنماییش؟
یا جغدی که با باغ ارم خرسند و خوش یابیش؟

مگر با ملحفه در شام بر بام کویر اینان، به جای حل مشکل پاک کم کردند سائل را؟
بریدند از قفا کشتی در گل را
دریدند عاقبت دریای بی‌ته را به بانگ جبر و حکم و وه!
معاذ اللَّه!

عزیزم! داغ کردی
نازنین! آغوش وا کن بار دیگر
تا حرامی می و نامحرمی توست باقی
ساقیا! بگریز از من
نازنینا! رو بگیر از من

که می‌گوید مرادم غیر چشمانت، فریبانت؟
که ما آن هر دو بی‌کس، هر دو بی‌هم، هر دو تنهاییم
سبک‌بالان ساحل‌ها چه می‌فهمند گردابان حائل را؟

رها کن نازنین این گوش‌پاکان، چشم‌خاکان، پافرو، دست‌آستین، دل‌سست، مخ‌خالی، دهن‌چاکان
رها کن نازنین! آغوش وا کن
نیک می‌دانی که دل‌تنگم
من آن تنها تنی که گرد تابوت تو یا سبوح می‌گوید
سخن از روح می‌گوید
مفاعیلن مفاعیلن میازارید شعرم را
رها کن نازنین در گور تنهایی نگارت را
دمی تا هست تا پایان، به تنگ آویز یارت را
همیشه یار غارت را

از این پس در تگ زندان فعولن اتن فع، که با یوسف مفاعیلن

 


سه آبان نودودو


من کی‌ام؟ خاک و خاکستر و هیچ
مرگی افتاده در بستر و هیچ

نیزه‌هایی که بالا نرفته
حنجری خون‌دل از خنجر و هیچ

می‌شود گورها را تهی کرد
تا نماند غمی در سر و هیچ

باده‌ای خورد و خود را سوا کرد
از پریشی بی‌پرپر و هیچ

گفت‌وگو بند آشفتگان نیست
خامشی هست بی‌پیکر و هیچ

خنده بر ما روا بود، اگرچه
گریه‌ام نیست در باور و هیچ

هیچ دانی که نادان منم من؟
این همه شعر و این دفتر و هیچ

گاه می‌نالد از غصه‌هایی
که نگیرد دلی در بر و هیچ

ناتوان‌خویش را دیدی امشب
کودک و ناقص و ابتر و هیچ

 


۲۳ دی ۸۷


در آن جمع که چه عرض کنم، در هر جمعی در کل، چیدمان جمع‌ها به‌گونه‌ای است که دلتنگ‌ترم کند. تا بیشتر از پیش‌ترها بچپم در خودم؛ در این خودی که هرگز ندانستم چه می‌خواهد. و تازه به‌فرض هم معلوم شد چه می‌خواهد، از بیخ اهمیتی ندارد؛ چون نه مجال پرداختن به اوست، نه پرداختن به او غایت آفرینشم.

اینجا نیز محل نگارش تنگ‌دلی‌ها نیست. چاره‌ای هم نیست. صاحب ما مصاحب صحراهاست و ما دربه‌در کس و کاریم. نه! این دلتنگی اصلاً به این مقدسی نیست.


همسر معلم عربی و ناظم و مدیر مدرسه‌ام و حامی و بزرگ و سخنران قدیم هیئت‌مان و یکی از نیک‌ترین و خواستنی‌ترین مردانی که در زندگی‌ام تا امروز دیده‌ام، بدرود دنیای میرا گفته بود. همین پنج‌شنبه‌ای که گذشت همسرش در خاک خفت تا بیدار شود. بر همان خاک جمعه قدم می‌زدیم. راهی ختم بودیم. پرسید چرا لباس سیاه به تن نکردی؟ گفتم چرا به تن کنم؟ گفت راهی ختمی، به احترام آنکه عزیزی از دست داده. گفتم اگر این‌جور باشد، هر روز باید سیاه بپوشم. و نرفتم سوی عزاءنا دائم حتی ظهور قائم. رفتم سوی شهریار: «خود رسیدیم به جان، نعش عزیزی هر روز / دوش گیریم و به خاکش بسپاریم که چه؟»

فقط خودش می‌دانست در این مدت چند از این پیکرها سپرده‌ایم. گفت خدا نکند. ولی من انگار با این جسم وزین، بی‌وزن بر سیمان‌های بهشت زهرا سلام‌الله‌علیها قدم می‌زدم. یا مگر از دامن او به معراج می‌رفتم؛ معراج بی‌ارج‌ترین شیء هستی.

ده دقیقه از نشستنم در ختم مزدحم و نیوشیدن کلام نوشین سخنران نمی‌گذشت که تلفنی مرا بلند کرد، بی‌وزن‌تر از همه غبارها: «عمو تصادف کرده و دختر و همسرش در بیمارستان‌اند.»
 


سپرده‌ام به خاک سروها و بیدها
گهِ بهار و گاهِ سرخیِ سپیدها

چکیده از مقال بی‌کلامم آتشی
به قعر دیدگان ناامیدها

مگر به جان من نشسته غیر غم؟
که بشکنم به رقص آهِ دیدها

الا غزال‌های رام! رم کنید
گرسنگانِ گرگ بر وریدها

برادرانه الوداع گفتمت
سلام کرده بود بر تو عیدها

چرا تجلی بهشت می‌کنی
به برتر از یگانه و فریدها؟

فروختم به کاموای کام تو
شکرلبان مصرِ زرها

قدیم‌تر نجات‌راه عالمی
پس از من این رسان به نوپدیدها

به جد امجدت قسم که نیستم
به هیچ دین خالی جدیدها

۲۱ آبان ۱۳۹۸ خورشیدی


تابیده بر شب‌های من مهتاب رویت
تابیده جانم در خم و پیچان مویت

گر در سرم افتد دلم تنگت نباشد
پر می‌زند روحم به محض شرح بویت

سوی خودم، اما در این خود جز تو کس نیست
در خلوت خود پر زنم آشفته سویت

آشفتگی‌های مرا از شانه وا کن
از دست رفتم تا بیفتم پای کویت

آیینه‌داری می‌کنی تا خویش بینی
افتاده در آیینه‌های روبرویت

ای آرزوهای بزرگ سینه من
غم نیست آن آنی که باشم آرزویت

بر بالش پرواز شعرم خواب نازت
در برکه قدیسی است با آواز قویت

19 آبان 1398 خورشیدی


این دنیای ماست؛ دنیایی که با مناسبت‌ها بازی می‌کنند و تا می‌توانند فرهنگ را چاق و چله‌تر و خالی‌تر از همیشه می‌کنند. این آینه وجود خالی ماست. تقویم را نگاه کن. ببین چقدر سیاهش کرده‌اند. هر کنجش پونزی فروکرده‌اند و هر مربعش را به نامی نقش بسته‌اند. دل‌ها خوش است و استدلال‌ها از رگ‌های گردن نیز قوی‌تر و بیرون‌زده‌تر. هر حزبی خوشحال است و هر مسلکی مناسکی دارد. اصلاً معنای خالی یعنی گذشته. هر چه خالی است یعنی گذشته است. و چون گذشته چیزی ندارد و پیامی از گذشته به ما نمی‌رسد، خالی نیز معنایی ندارد. تو مگر می‌توانی از اکنون به فردا سفر کنی؟ از دیروز نیز کسی به امروز نمی‌آید. تنها هم‌صحبت زمان می‌تواند به هر آنی باشد و مقید به هیچ زمانی نباشد. زمان که خود مخلوق است، با همنشینی حقیقتی که یکی از تظاهراتش همین مصاحبت عصر است، شرف پیدا می‌کند، وگرنه بی‌شرفی چون یکی از ما بود که بی‌دلیل هزار و اند سال چون بنی‌اسرائیل در تیه سرگردانی مشغول تراش قلاع برای زمین زدن آخرالزمانیم.


.
دیروز به مزار حضرت لوط علیه‌السلام شدیم. برای من جای شگفتی داشت که این نبی مکرم در رباط کریم صاحب مزار است. متحیر گوشه‌ای نشستم و قرآن را جست‌وجو کردم مگر از او نشانه‌هایی در آیه‌ها ببینم. زنش نیز در میان لوطیان شنیع‌کار به قعر جهنم رفت. این را خلاصةالاخبار نوشته بود. من نمی‌دانم سرگروه آن چندین فرشته که سوی حضرت ابراهیم علیه‌السلام آمده بودند که بود. آن‌قدر دیدم که جناب جبرائیل برای اجرای عذاب آمده بود، اسرافیل برای مژده اسحاق‌دار شدن به ابراهیم خلیل و میکائیل برای حفظ جان لوط و اهلش. گابریل عزیز ما چنان قدرتمند بود که با زیر و رو کردن پر خود، کار را بر قوم تمام کرد. این سه فرشته مقرب و قوی تمام نیروی خود را به کار گرفتند تا امیرمؤمنان سلام‌الله‌علیه با صولتی که ذوالفقار را بر سر آن یهودی خیبری می‌کوفت، زمین را به دو نیم نکند. این سعادت از ارض ستانده شد که چون قمر منشق شود تا در کریمه «اقتربت الساعة و انشق القمر»، آن‌چه شقه می‌شود در ساعتی که نزدیک شد، فرق قمر باشد. و من چه می‌دانم قمر را در محراب شکافتند یا کنار علقمه. لوط از فلسطین تا این زمین برای همین پیام آمده است؟


بسم الله الرحمن الرحیم می‌  خواستم در تکملۀ سخنان استاد درباره ادبیات پیش از اسلام ایران کلماتی عرض کنم. همان‌  طور که استاد فرمودند ادبیات پهلوی مقدمات جامعی برای ادبا و نویسندگان دری فراهم کرد که با پشتوانۀ آن آثار توانستند مکتوبات ارزشمندی از خود به یادگار بگذارند. اینجا می ‌ خواهم از بخش 11 کتاب «از گذشته ادبی ایران» نوشته دکتر زرین‌  کوب فقید مطلبی را نقل کنم. ایشان در این بخش اشاره دارند به اینکه ارزیابی میراث فرهنگ پهلوی که در پایان عهد ساسانی و
در تمام سال‌های حینِ تو من گرفتارم به آن و اینِ تو بیشتر آزرده‌ام از دست تو بیشتر دل‌کنده‌ام از دین تو تو گدایی می‌کنی روح مرا تا کنی جان مرا مسکین تو خود نمایشگاه آلام من است آنچه می‌گویند از آیین تو من عقب‌تر می‌روم تا نگسلی دل‌خوش است آن چشم ظاهربین تو شرح اندوهی که از تو با من است می‌شناسد شارح نالین تو؟ پیش‌تر آیینه‌ها را گفته‌ام از سر بی‌شانهٔ پایین تو تا فرو در آه گشتم، آهوان شیوه کردند از دل غمگین تو گر زنی بر قلب من شمشیرها بهتر از زخم دل مویین تو
چهارشنبه بود انگار که دودل بودم این بار چگونه بروم رشت برای کلاس. دلم سیر و سرکه بود یک‌جورهایی. در خیابان گویی چیزی در من دمید. یکی گفت مزار میرزا کوچک خان جنگلی کجاست؟ تو که هر هفته رشتی، میرزا را دیده‌ای؟ یادِ استادم در ارشد افتادم که میرزا را تجزیه‌طلب می‌دانست. و بعدتر دیدم چنین نبوده طفلک. زدم در نشان. دیدم جنوب غربی رشت است. گفتم این بار می‌آیم تماشایت. فردایش دیدم در گروه‌مان چیزی درباره‌اش آمده.
آقای سکاکی اولش فلزکار بود. کلی ظرافت و زحمت به خرج داد تا دواتی بسیار نفیس برای شاه بسازد. در هپروتِ تحویل‌گرفتنِ حاکم بود که با ورود دانشمندی تمام توجه پادشاه رفت پیش او. خیلی به سکاکی برخورد. عمری از او گذشته بود و دنبال درس رفتن تقریباً مُحال بود. وقتی هم سر کلاس جای «سگ» و «استاد» را در این جمله عوض کرد و همدرس‌ها ترکیدند، سر به بیابان گذاشت: «عقيده استاد اين است كه پوست سگ با دباغى پاک مى‌شود.» کنار کوهی دودستی بر سرش می‌کوبید که دید قطره‌های کوچک و
شاید بهتر باشد مانند پسر نوح به کوهی بلند نرویم، به جایی دور برویم تا صدای فتنه‌های دیگرزمان به گوش‌مان نرسد و بازی‌های بی‌پایان جهان‌جویان ما را درنگیرد. از دل غارهایی که پدران نخستین‌مان بیم‌ناک نگران توحش هستی بودند ندا درمی‌رسد که بیایید؛ جای شما همین مکمنِ تاریک بود. جایی دورتر از آن‌چه تصور می‌کنید. طوفان نوح بخش‌های خاصی از عالم را فراگرفته. برخی را توهم آخرزمانی درربوده. از دو سو یهود و شیعه سوی چیرگی می‌تازند.
از جملۀ نگاه‌های کمتر مورد توجه قرارگرفته، نگرۀ نام‌گرایی‌ست. در نام‌گرایی سخن بر این است که نحله‌ها و مذاهب و تعاریف و مرزهای اعتقادی و دینی و امثالهم از خود ماهیتی ندارند و تنها نام‌هاست که آن‌ها را برابر و کنار هم می‌نهد. قرآن این مورد را در سورۀ نجم آیۀ 23 تذکر می‌دهد که «این‌ها تنها نام‌هایی‌ست که شما و پدران‌تان بر آن نهاده‌اید و هرگز خداوند دليل و حجتى بر آن نازل نكرده؛ آنان فقط از گمان‌هاى بى‌اساس و هواى نفس پيروى مى‌كنند، در‌حالى‌كه هدايت از سوى
در دینکردِ هشتم آمده جمشید چهار چیز را برانداخت: یکم، مستی؛ دوم، دوستیِ دروغین و بد؛ سوم، بدکیشی؛ چهارم، خودپرستی . جمشید در شاهنامه بهترین نمونۀ انقلابِ واژگونِ شاهان است. او از یک انسانِ نیک‌کردار و خدمت‌گزار رفته‌رفته بدل به خودکامه‌ای خودپرست می‌شود. فردوسی چکیده‌ای از این تحولِ بد را در سه بیت ارائه می‌کند: چه گفت آن سخن‌گوی با فرّ و هوش / چو خسرو شدی، بندگی را بکوش به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس / به دِلْش اندرآید ز هر سو هراس به‌جمشید‌بر تیره‌گون
✅ توصیف عجیبی که از ایرانیان در کتب فرنگی‌ها به چشم می‌آید گاه حالتی شگفت‌آور دارد. آن‌ها می‌گویند ایرانی‌ها جماعتی‌اند که بر فرش‌های ابریشمین قدم می‌زنند و با زبان شعر سخن می‌گویند. این جاذبۀ شعریِ ایرانیان نه‌فقط کشورهای همسایه را تحت تأثیر قرار می‌داد، که گاه تا دورترین نقاط ممکن عالم می‌رفت. ابن‌بطوطه پنجاه سال پس از درگذشت سعدی نقل می‌کند که در ساحل شرقی چین، یعنی جایی حوالی کرۀ امروز، اشعار سعدی را از لبان شاهزاده چینی شنیده است.
❇️ در مدت سرگردانی مردی از بنی‌اسرائیل کشته شد و هیچ‌کس به کشتنش اعتراف نکرد. به همین دلیل کشمکش میان بنی‌اسرائیل درگرفت و حضرت موسی علیه‌السلام آنان را به کشتن گاوی امر کرد. آنان گمان کردند خداوند متعال آنان را مسخره می‌کند، ولی پس از مجادله طولانی و طفره رفتن و تمسخر، آن گاو را ذبح کردند. آنگاه موسی تکه‌ای از آن گاو را به مقتول زد. مرده زنده شد و گفت: فلانی (پسر برادر مقتول) مرا کشت و دوباره مرد.
سلامت در تفرد است. نه از این بابت که دورم شلوغ است، که نیست. نه از این بابت که از چیزی به تنگ آمده‌ام، که آمده‌ام. بیشتر شاید از این باب که مرغی سرکنده‌ام که در جستجوی هیچ چیزی نیستم و تنها برخی نیازها مرا از اینجا به آنجا می‌کشاند. از آن‌چه درونت می‌گذرد برای هیچ‌کسی نباید دری بگشایی و واژه‌ای بیرون بریزی. خاموش و فراموش و بی‌کنش به آن‌سوی هیچستان خیره بمانی تا نمانی. نه از این بابت که این آفرینش بزرگ غایتی و هدفی ندارد، که دارد.
???? تمام ساختار نظام از صدر تا ذیل به عناوین مختلف فساه شده و نسل انقلاب با وجود تنهایی بزرگ‌شان یک‌تنه در پیِ حل مشکلاتند. و البته ناکام‌اند؛ چه در زندگی شخصی، چه در زندگی اجتماعی. این عصاره‌ای بود که من از این فیلم مزه کردم. همان روایت گانگستری و احقاق حق به شیوهٔ فردی که بیشتر به فرهنگ امریکایی می‌خورد و پیش‌تر در فیلم‌های مهدویان دیده شده. اجرای عدالت به هر شکل ممکن و استنطاق با شیوه‌های نامعقول.

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

روزعلم نوجوان‌‌نویس کلیه لوازم خانگی برقی ، صوتی و تصویری، لوازم خودرو و ابزارآلات خانگی ترجمه تخصصی ffethat روز مرگی های توت فرنگی خبر بازی ها فروشگاه فاوز کلینیک من علیرضا محمدی - بازیگر تئاتر و تلویزیون